سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک خاطره ی دور است، یک خاطره ی خیلی دور، همین ناآشنایی چشم های خانوم مهرنوش با چهره ی من اثباتش می کند. من تغییری نکرده ام، فقط یک چادر لبنانی سرم است یعنی اگر یک روزی با چادر لبنانی ببینیدم مرا نمی شناسید؟

من چشم های مثل آهوی همکلاسی قدیمی ام را از میان آن همه آرایش روی صورتش جست و جو می کنم تا مطمئن شوم خودش است، غزاله خودش است فقط هاله ی آبی زیر چشم هایش دارد اذیتم می کند و این گونه های خیلی سرخ. قیچی و عبدو هم با بهت می خندند و همه مان به زهرا اصرار می کنیم که برود و هر چه زودتر غزاله را ببیند. فرزانه قبل ازینش را ندیده که بخواهد تفاوتی احساس کند، دنبالش نمی رود...

من از ناهاخوری می زنم بیرون در حالی که هیچ علاقه ای به دیدن خانوم سیدنیا ندارم. صبح  هم که در آسانسور داشت بسته می شد آمد و دوباره بازش کرد و با دیدن وضعیت خفه ی داخل آسانسور بی خیال سوار شدن شد. برای آسانسور ها در گذاشته اند، من و ارباب هم همه ی تغییراتش را وارسی کردیم. فقط یک طبقه ی دوم و همان در اضافه شده بود.

داشتم می گفتم، هیچ علاقه ای به دیدن خانوم سیدنیا ندارم و دارم خودم را از ناهار خوری دور می کنم، یک نفر بیخودی از پشت سرم صدا می زند و هی چی شده چی شده می کند! حوصله ندارم که برگردم و جواب بدهم. فقط دلم می خواهد زودتر از ناهارخوری بیرون بروم. یک قدم مانده تا چارچوب در ناهارخوری را طی کنم که سبا از پشت سر صدایم می کند و با خوشحالی می گوید: "مریِِِِــــــــــــــــــــــــــم...! خانوم سیــــــــــدنیـــــــــا!" واقعا منظورش ازین کار را نمی فهمم. شاید انتظار دارد من با همه آشنا و حسابی دوست باشم.... سرم را با بداخلاقی تکان می دهم و از ناهار خوری بیرون می روم.

گفته بودم که جسیکا مرده؟ به گمانم کسی کشتتش و تابستان وقتی این حقیقت را فهمیدم چه قدر ناراحت شدم....

دنبال خانوم پرنیان می گردم. همان موقع که در فکرم توی کدام یکی از این طبقه ها باید دنبالش بگردم خودش درست رو به رویم ظاهر می شود و می گوید اینجا چه کار می کنم آن با یک عالمه حرکات مدل خانوم شیرزاد. می خواهم برایش توضیح بدهم که یک گمشده دارم که راز سر به مهری است، بی خیالش می شوم. می خندد، صورتش دیروز توی اردوی کهف الشهدا سوخته و سرخ تر شده با خنده می برتم تا نوار های نمازخانه را بیندازیم. موقع انداختن نوار ها یاد روز های دبستان خودم و قیچی می افتم که دو سر نوار صف های نماز را می گرفتیم و با سرعت هر چه تمام تر به طرف همدیگر می دویدم و از خنده غش می کردیم. بعد این قدر توی نماز خانه می دویدیم و با زانوهایمان لیز می خوردیم که سر زانوی همه ی شلوار هایمان سوراخ می شد و سعی می کردیم با ترفند های مختلف قایمش کنیم، نمی دانم چرا آن میان یاد قدیمی ترین خاطره های خودم و قیچی افتاده ام که با عبدو و فرزانه توی ناهاخوری تنهایشان گذاشتم....

خواهر کوثر را توی راه پله می بینم و برایش می گویم مدرسه اش را عوض نکند. بعد از ظهر که می خواهم زنگ در خانه را بزنم با خودم فکر می کنم که دیر جنبیدم، خیلی دیر... من اصلا نباید به دبیرستان روشنگر می رفتم، شاید آن موقع می توانستم گهگداری برای کاشی آرمان های سوم ب ای مان را یادآوری کنم... اصلا کاشی چه ربطی به فکرهایی داشت که می کردم؟

یک خاطره ی دور است، حتی همین مانتوی خانوم فائزی، حتی همین کلاس سوم تجربی قدیم که حالا کاملا اداری شده، حتی همین کلاس سوم انسانی قدیم که دو نفر از آدم های پژوهشکده داخلش نماز می خوانند و حتی اون خانوم زرده که همش جلسه می گذاشت و من عبدو همیشه اسمش را یادمان می رفت و به همان خانوم زرده اکتفا می کردیم حتی وقت هایی که سبز می پوشید خانوم زرده بود یا امروز که یک مانتوی خاکی پوشیده بود خانوم پرنیان به من نشانش می دهد و می گوید:"خانوم زرده هم اینجاست" و من می خندم.

یک خاطره ی دور است، این سردرگمی این روزها را نمی فهمم، حتی اینکه نمی توانم بنویسم و جمله ها را پشت سر هم می آورم... این ها را نمی فهمم... فقط می دانم که دلم می خواهد به فروغی بگویم دلیل لاغر شدنم "درد فراق" است نه "استرس کنکور" چون علاوه بر اینکه هیچ استرسی احساس نمی کنم به نظرم اینکه علت لاغری درد فراق باشد خیلی باکلاس تر است!

یک خاطره ی دور است، این را چهره ی کن فیکون شده ی مدرسه هم اثبات می کند... حتی شاید دور تر از قدیمی ترین خاطره های من و قیچی... این را حتی نوارهای نمازخانه هم اثبات می کنند....

پ.ن: می دانم که هفته ی دفاع مقدس است و هیچ چیز ننوشته ام، ولی اعتقاد دارم اینکه ننویسم بهتر ازین است که چیز ناجوری بنویسم.


+ تاریخ سه شنبه 92/7/2ساعت 8:44 عصر نویسنده polly | نظر